سلام آقای سید ... سلام حاجی ...سلام نفس ....
خوفی بابا جونم،؟ منم خوبم!!
بابا جون امروز عید فطر هستش، صبح با مامان رفتیم مسجد ، تو خیابون فرش انداخته بودند و همه زن ها و مردها کیپ تا کیپ در کنار هم ایستادند و نماز خوندند... خیلی باحال بود... هوا عالی و شور اشتیاق همه برای مزد گرفتن این روز بزرگ ... بابای گل گلابم.. داشتم فکر می کردم چه زود گذشت این 5 سال از نبودت ... بابا در صف آقایون جای شما خیلی خالی بود.. مثل یک گم کرده چشمم دنبال شما می گشت باز یادم می افتاد ... که دنبال چی می گردی . و سرم و به آسمون خدا می کردم و خدا رو شکر می کردم که خدا چقدر مهربونه و تو این مدت چه امتحانات سختی از من ناقابل گرفت ... ماجرای کربلا پارسال که تنها رفتم و روز عرفه کربلا بودم ... و اونجا با حسین آشنا شدم و حسینی که عاشقش شدم و دوستش داشتم و راحت منو گذاشت و رفت ... و دل تنگی هایی که هنوز هم هست ... بابا این سال برات هیچی ننوشتم ... چون واقعا داغون بودم ... و خسته از کارهایی که هیچ وقت تمومی نداره ... بابا از اول ماه مبارک دوباره سر کار رفتم ... تا به حال تو مغازه کار نکرده بودم ...اگر بودی اصلا نمی زاشتی من این جا کار کنم .... ولی خب بابا خیلی هم بد نیست ... برای خودش هم یک تجربه است ... کارش خیلی سخت نیست... مشتری هایی خودشو داره ... محیطش شدیدا مردونست ... و برای دختری که تو تربیت کردی خیلی سخت هستش که بخواد این قدر راحت کار کنه با مردها ... بابا تمام سعیم می کنم که همون باشم که تو تربیت کردی و نزارم کسی بهم چپ نگاه کنه و شان دخترت رو پایین بیاره ... همون طوری که دوست داشتی حجابم رعایت می کنم و مواظب حرف زدنم و خندیدنم هستم باز هم لطف خداست و الا من خیلی ضعیف نفس هستم ..
بابا برام دعا کن ...
یک رسمی قدیم باهم داشتم ...
یادت هست ...
روز عید عیدی بهم می دادی ...
بابا جون منو از این تنهایی دربیار ...
دعا کن برام ...